دوباره میخوام فلوکستین بخورم ، امروز صبح ک بیدار شدم حالم خوب بود ؛ یعنی در واقع خودمو گول میزدم ک خوبم که دلتنگ نیستم که دلم نمیخواد در حالی بیدار شم ک صورت خوابالودشو جلوی روم ببینم . با روی باز صبحونه خوردم ولی دیدم نه مثل اینکه وضعیت درست همون وضع باقی روزهای تعطیله . کارهای بیهوده و کامل طلبی مامان :/
نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم تو توالت و گریه کردم گریه کردم برای خودم برای خو تنهام برای خود دورم برای ترسهام برای ترسهایی ک هر لحظه میخوان خفتم کنن و نفسمو بگیرن و نمیخوان بذارن حرف بزنم جرئت کنم ...
مامان فهمید ناراحتم پرسید علتو گفتم گفت درستش میکنیم ولی مطمئنم چیزی از جانب اون عوض نمیشه ...
اون خاستگار لعنتی هم بعدش زنگ زد رفت رو مخم ... تو این شهر کوفتی دو ساعت نمیشه دور از انظار رفت و امد کرد 😑محل کار من بنگاه ازدواجه انگار 😑
حالم ازین شهر و آدم هاش بهم میخوره ...
باید یه کاری کنم
فلسفه ترسو خریدم بخونمش شاید کمکم کنه ، همزمان اثر مرکب رو هم میخونم . حالمو خوب میکنه ؛ ازش نوت برمیدارم .
مدتهاست فهمیدم:
هیچکس به آدمی چیزی نمیدهد مگر خود او. و هیچکس چیزی از آدم دریغ نمیدارد مگر خود او. بازی زندگی یک بازی انفرادی است. اگر خودتان عوض شوید همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد.
"فلورانس اسکاول شین"