جوونه بزن

صدایی تو را می خواند ، روانه شو . سر مشق خودت باش . با چشمان خودت ببین . با یافته ی خویش بزی . در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی . پیک خودت باش . پیام خودت را بازگو . میوه از باغ درون بچین .
شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل تو را گرانباری شاخه ای بس خواهد بود...

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

یادمه یه زمانی خودمو به در و دیوار میزدم تا دل خواسته هام تو یه زمانی خیلی فوری فوتی محقق بشه ... هیچوقت یادم نمیره اونشب ک روزش دانشگاه نرفته بودم و تا دیر وقت منتظر یه پیام از طرف ن بودم درحالیکه ما قبلش ارتباط خیلی مختصری داشتیم و من بشدت مصر بودم دلشو بدست بیارم و بعدش کراش های دیگه ای که داشتم و شاید انرژی زیادی از من گرفت ... راستش الان به خود اون موقع بی تجربم حق میدم وقتی دورم پر بود از دوستای عاشق ... حرف عشق و دلبری هاشون... و این قضیه به خودی خود روی غلیان احساسات من بشدت اثر داشت و این حس نیاز و تنهایی ... من بدون تفکر در ب در دنبال عشق بودم و بی وقفه شکست میخوردم ... یادمه دو تا عید پشت هم بدجور دلم سر این قضایای مزخرف شکست ... یه جایی دیگه ول کردم نه ک متنبه شده باشم بلکه خسته شده بودم و احساس عدم جذابیت میکردم  ک ناشی از ضعف اعتماد بنفسم تو اون برهه بود در حالیکه شاید من از همه اون رفقام در نقش معشوقه زیبا و مهربون و تو دل برو تر بودم و تمام این تنهایی ها از ضعف اعماد بنفسم ناشی میشد ...

یجایی عمیقا دلشکسته و رنجور بودم شب قدر به خدا گفتم تو رو عزتت دستگیرم باش و بذار ازین خیالات مسخره بیرون بیام و یسری چیزا رو قشنگ به چشمم بکش تا دست بردارم ... دقیقا دو روز بعدش نشونه ش کاملا واضح دیده شد و من دل کندم ... از همه دلبستگیای دل خسته کن ...

رهاش کردم و چند وقت شاید خسته شاید کم جون ولی راحت و بی توحه به ادم ها ادامه دادم ... درست وقتی رهاش کردم  خودش پیدا شد . 

عشقی ک رویام بود و من این رو هرگز فراموش نمیکنم ک الان با تمام مشکلاتم یکی از بزرگترین رویاهامو کنارم دارم و دلم به واقعی بودنش قرصه ...

یه زمانی هر روز رویای بهتر شدن در سر میپروروندم هرر روز با هزار برنامه ای که عملی نمیشدن ... و هزار بار غمی ک از ناتوانیم در برابر عملی کردنشون بر دلم مینشست و من باز مصر بر تغییر اونم با فیلم با حملات انگیزشی و ازین دست تو دنبای امروز که از در و دیوار اینا میباره و دیدنشون شده عادت و بی تاثیره ... میرفتم دانشگاه و هر روز بی علاقه تر بر میگشتم ... اما من میدونستم ته دلم این شغل رو و ارتباطی ک درش نهفته این کینزیولوژی به غایت سختو عمیقا عاشقم اما متاسفانه هر روز سخت از دیروز بود ... 

ولش کردم و دیگه تلاش نکردم ... کلاس دکتر ع بعد ادنهمه تقلای دانشجویی تو شیش ماه بعد فارغ التحصیلی شد بزرگترین تلنگر بزرگترین اگیزه چرا ک فهموند خیلی چیزا رو... و من تا اخر عمرم بهش مدیونم هرچند که شاید یسری چیزا رو دریغ کرد ازمون تو تدریس ولی انگیزه و عشق نهفته ی منو بیدار کرد ... 

من دیدم استادی که واقعا استاد باشه و برای همیشه این استاد برام بهترینه و در خاطرم میمونه ... 

تایمینگ خدا بی نهایت دقیقه ... یجا برات اوکی نمیکنه ک قدرشو ندونی بلکه درست همونجا ک عمیقا طلب میکنی و در عین حال به شعور نگه داریش رسیدی و دست از اصرار بی وقفه برمیداری و دل میدی به صبوری همه چیو راه میندازه و من عمیقا بابت تمام وقفه های زندگیم ازش ممنونم ... 

باید یادم بمونه که کم نیارم و زجه نزنم بلکه تلاش کنم و صبوری تا وقتش برسه چرا که خداوند هیچگاه دیر نمیکند ... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۵
جوانه