جوونه بزن

صدایی تو را می خواند ، روانه شو . سر مشق خودت باش . با چشمان خودت ببین . با یافته ی خویش بزی . در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی . پیک خودت باش . پیام خودت را بازگو . میوه از باغ درون بچین .
شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل تو را گرانباری شاخه ای بس خواهد بود...

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

نمیدانم از کجای آشفته بازار این روز ها بنویسم ... این تابستان عجیب  تابستان دلهره های مغز استخوان سوز تابستان اتفاقات غیر منتظره خیلیی غیر منتظره .

سخت بود خیلی سختتت 

روزای سخت بیمارستان و اولین تجربه سر و کار داشتن با یک فضای اذاری جهت شروع کار و شاخ دراوردن از اوج حماقت یک عده آدم بیسواد که از قضا منسب های مهمی هم دارند و کارمندان ذکور حاضرند با یک عده همکار خانم کلی دل بدهند و قلوه بگیرند و قهر و آشتی های خیلی بی مزه بکنند اما گوشه چشمی به ارباب رجوعی که بهشان بهایی نمیدهد نداشته باشند و کار و اعصاب ما دو ماه تمام کمیتش بلنگد ... لعنتی های خرفت 

همکاری که حتی یک درصد هم قابل اعتماد نیست و مبرهنه که تو کل مکالماتش با تو دنبال سود شخصی خودشه و نیتی بابت کمک به توی تازه کار نداره ... 

مادرش که یهو مخالفت کرد  و شایدم از قبل مخالف بود و اون برای دل من پنهانش کرد بلکه همه چیو تنهایی بتونه اوکی کنه ... اون شب ها برام هزار شب گذشت هزااار شب ... شبای پر از بغض فرو خورده و احساس ترکیدگی گلو . گریه های تو حموم . معده درد غیر قابل تحمل و هزار تا هزینه روحی و جسمی که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه ...

اومدن اما با خشم اومد اومد برای مخالفت و اومد که چون دخترت عاشقه بی توقع تریین باشین ... دل بابا در عین حال که صد در صد مخالف شرایط بود  شکست از حرفاش مثل دل دخترش مثل بی چاره بودن دخترش مثل شرمنده بودن دخترش...غم بود که به دلم می نشست ...

از همه این ها بگذرم از خشم خواهرش بدون اینکه دقیقه ای من رو دیده باشه و کلمه ای حضورا باهام صحبت کرده باشه و تنها چون من یه موقعی بی خبر وبلاگ شخصیش رو میخوندم و خدا شاهده که بعد فهمیدنم یبارم صفحشو باز نکردم...بر این اساس بی اساس داره تند و تند قضاوتم میکنه و توهین و تهمت ... و بازم شاخ درمیارم ازینهمه خشم یک ادم به خودم و قضیه عسل برام تداعی میشه که من  بی خبر از همه چیو وارد یه ماجرام کرد و بهم توهین شد...

تو تمام این غم ها شکست های دلم نوبل محبت و درک و شعور و همراهی رو میدم به مامان به عزیییزترینم تو این دنیا ... نشست پای  ساعت ها حرف زدنم گریه هام عشقم و حتا اشتباهام و هوامو داشت و دلم به حضورش و نقشش در ارام کردن خونه خیلی گرم بود ...

میدمش به عشق جانم که علی رغم همه غر هام همه بی حوصلگیا و حرفای شاید تندم صبوری کرد و هوای حال بدم رو داشت و چند باره مطمینم کرد از عشق قشنگ بینمون و اینکه هیچی حایل بینمون نمیشه و ما تلاش میکنیم تا بسازیم تا راهو هموار کنیم در عین حال که حال خودش خیلی بهتر از من نبوده ... و خوش حال ترینم برای داشتنت صادق و زیباترین عشقی که می تونست نصیبم بشه 

و خدا خدااا اگه تو اون دو سه روز تو نبودی قرانت نبود قلبم از هم می پاشید و از من احساسی ضعیف جز خاکستری باقی نمی موند ... با تمام وجودم میگم که تو سزاوار ثنایی و عمیقا دوستت دارم و باز هم شکرت بخاطر تمام خوشی و نا خوشی ها ... و من جز تو دست گیری ندارم ای ارحم الراحمین ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۴
جوانه